دوست ندارم
وقتي اين وبلاگ رو براتون درست كردم ، اوضاع روحي خوبي نداشتم . مي نوشتم براتون تا آروم بشم . كم كم به شكرانه گذر زمان زخمم كهنه شد ، خوب نشد فقط كهنه شد ! از يادم نرفت ، فقط كمي دور شد . ولي حالا به خودم مي خندم كه چرا دارم براتون مي نويسم . شما كه نيستيد . شايد اصلا هم نباشيد . شايد همونجور كه خدا صلاح دونست كه داداشتون رو نبينم ، صلاح بدونه كه من و بابايي هيچ بچه اي نداشته باشيم . اونوقت من واسه كي نوشتم ؟ چرا نوشتم ؟ شايد باورتون نشه ، ولي يه عطش يه ولع زياد در من بوجود اومده ، يه نياز شديد كه مي خوام بچه داشته باشم ولي شرايطم واسه اين كار آماده نيست . وقتي يه ني ني مي بينم اشكم بي اختيار سرازير ميشه . ديگه نمي تونم از ديدن بچه هاي ديگه شاد بشم و دوستشون داشته باشم . دارم بد ميشم . مگر اينكه خدا به دادم برسه ! مگر اينكه شماها واسه مامانتون دعا كنيد كه بازم مثل قديم ها مهربون باشه ! مگر اينكه شماها بياين و از تنهايي درش بيارين . چقدر توي خيالم باهاتون حرف بزنم در حاليكه مامانهاي ديگه ميان اينجا و از بچه هاشون مي نويسن ، عكس ني ني هاشون رو مي ذارن ، از خاطرات و شيرين كاري هاشون ميگن ، قربون صدقه بچه هاشون ميرن ، من چي بگم ؟ فقط مثل يه مجنون با شماها حرف مي زنم ، همين ! خاطر خود را تسلي ميدهم !!!عجيب نيست ؟ غريب نيست ؟ خدايا يه وقت فكر نكني من بنده ناشكري هستم ، نه ! من عاشقانه دوستت دارم ، من هزاران بار شكرت مي كنم بخاطر چيزهاي خوبي كه بهم دادي ، هزاران بار ممنونم بخاطر چيزهاي بدي كه بهم ندادي ، يه دنيا سپاسگزارم بخاطر چيزهايي قشنگي كه بهم خواهي داد . يه وقت از سميه نرنجي ، فقط دلش گرفته ، دلش تنگ شده ، دلش واسه دست و پاهاي كوچولوي پسرش تنگه ، دلش واسه بدن نحيف پسرش تنگه ، دلش واسه دست و پا زدن هاي بي وقفه پسرش توي دلش تنگه ، دلش واسه سنگيني وزن پسرش توي دلش تنگه ، دلش واسه شنيدن صداي ضربان قلب پسرش تنگه ، دلش تنگه ، دلش تنگه ، دلش تنگه ،..........................
ني ني هاي من از مامان نرنجيد ، ولي ديگه نمي تونم بيام . يعني نمي خوام بيام تا شماها بياين . وقتي اومدين پيشم ، منم بازم ميام اينجا ، ميام براتون مي نويسم ، باهاتون حرف مي زنم ، نازتون مي كنم ، لوستون مي كنم ، عكستون رو ميذارم اينجا ، ولي تا قبل از اون ، نه !
دوستتون دارم .21/10/90