ماماني غمين !
سلام جوجوهاي من ؟ بپريد توي بغل مامان ، ميخوام محكم بغلتون كنم ، بوي بدنتون رو استشمام كنم ، بوستون كنم ، كه حسابي دلتنگم . جمعه غروب فهميدم كه زن عموتون داره ني ني دار ميشه . خيلي براش خوشحال شدم و بهش تبريك گفتم . ولي بعدش اونقدر گريه كردم و با صداي بلند زار زدم كه نگو ، گريه كردم و گله كردم به خدا ! دلم مي خواست برم بيرون ، يه هوايي بهم بخوره ، ولي وقتي بابايي اومد مشغول درست كردن دستگيره هاي در ماشين من شد و من رو نبرد بيرون ، منم توي دلم باهاش قهر كردم ، بهش هم نگفتم . بابايي رفت خوابيد ، آخه سرما خورده بود و حال نداشت . منم همون جا توي حال ، پاي تلويزيون خوابيدم . شب بابايي پا شد دنبالم مي گشت . گفت چرا اينجا خوابيدي ؟ چيزي نگفتم . ديشب بهش گفتم كه باهاش قهر بودم . بابايي گفت حداقل به منم بگو كه پا نشم دنبالت بگردم ...
ديشب ساعت 8.5 شب رسيدم خونه ، فقط شام حاضر كردم ، ديگه هيچ كاري نكردم . آشپزخونه م شده فاجعه ! ولي دست بهش نزدم . اصلا حوصله نداشتم . امروزم بي حوصله م . خيلي زياد . ناراحتم ، دلخورم ، عصبانيم . از بابايي يه دنيا دلخورم ! از اخلاق و رفتارش توي چند وقت اخير ! هر چي تحمل مي كنم تا بهتر بشه ، نميشه . ديگه داره كلافه م مي كنه و خسته . هر چي محبت مي كنم و گير نمي دم و تحمل مي كنم ، تغييري ايجاد نميشه . من هنوز عاششششقشم ولي بابايي ........ ديگه شك دارم .
امروز روز تولد امام رضا (ع) ست . چهار سال پيش توي همچين روزي ، اولين باري بود كه من بابايي رو مي ديدم . شب تولد بود و بابل نورافشاني بود . با بابايي به آسمون نگاه ميكرديم و بابايي مي گفت : مي بيني بخاطر ورود من دارن نورافشاني مي كنن . از همون اول اعتماد بنفس باباتون زياد بود . يادم نمياد چي شد كه اينجوري شد ؟!
امشب بابايي رو واسه شام دعوت مي كنم بيرون و هر چي كه توي دلم مونده بهش مي گم . حالم از اين اخلاقم بهم مي خوره كه اينقدر حرف رو توي دلم نگه مي دارم . ميخوام برم ني ني هاي من . اجازه ميدين برم ؟ بچه هاي خوبي باشين فسقلي هاي من . بووووووووووووووووووووووووووووس هوارتا . 17/7/90